این شبها
این شبها، ساعت که از نیمه میگذرد، همان جای همیشگی، روی مبل دونفرهی نزدیک به تلویزیون مینشینم، کوسن ساتن قرمزم را بغل میکنم و کز میکنم، صدای مناجاتخوان در گوشم میپیچد و بعد روحم را مینوازد و بعدترها میفهمم خیسی چشمانم را.
چند شبیست متوجه نوآوری فیلمبردار شدهام و هلی شاتی که از بالای صحن و سرای حرم فیلم میگیرد..
هلی شات میچرخد و میچرخد، در فاصلهی چند متریِ زردیِ چشمنوازِ گنبد میگردد و یک دور کامل میزند، دورت میگردد و من حسودیام میشود...
این شبها، نیمهشبها ماه خوش قد و قامت را در آسمان پشت پنجره دنبال میکنم، به هم لبخند می زنیم و با هم قول و قرار شب بعد را میگذاریم..
این شبها، ماه مغرور است و باشکوه، پنداری یک اَبَرماه حقیقی!
و من این شبها با خودم زمزمه میکنم
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم / اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی......